خدا را دیده ای آیا؟!
بدست Parvin Farjadi • 20 اکتبر 2012 • دسته: رنگارنگخدا را دیده ای آیا؟!
تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی ، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو ، می خواند
و هنگامی که ترسی گنگ می گوید ، رها گردیده ، تنهائی
و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد
طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند
کلام گرم محبوبی
کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ،
به گوش ات با نوای عشق می گوید:
غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی ….
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما ،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز برگردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه ؟
یکی با اولین کوبه ، به در ، آهسته می گوید :
بیا ، ای رفته ، صد بار آمده ، باز آ
که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی
و هنگامیکه می فهمی ، دگر تنهای تنهائی
رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را ، با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی ، لب تو بگشائی
به آغوشی ، تو را گرم محبت می کند با عشق
به هنگامیکه ، دلبر های دنیائی
دلت را برده اما ، باز پس دادند
دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر …
درون غار تنهائی ، به لب غوغا ، ولی راز سخن با او ، نمی دانی
کسی چون نور می گوید ، بخوان
و تو آهسته می گوئی ، که من خواندن نمی دانم
و او با مهر می گوید
بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را
و تو با گریه های شوق ، می خوانی ….
.
تو آیا دیده ای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی
به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی، راه خواهد داد
و می پوشاند او، اسرار عیبت را
و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را ، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را ، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی …
.
تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای
آنگاه می بینی ، بجز یک سایه ، چیزی در درون دست هایت نیست
کسی آهسته می گوید
نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئئ ؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده ،
اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی ؟
اگر یابی ، بجز یک سایه ، چیز دیگری داری ؟
پس آنگه یک شعاع نور ، چشمان تو را ، از خاک تا افلاک خواهد برد …
.
تو آیا دیده ای ، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند
و دشت سینه ات ، می سوزد از بی آبی خوبی
تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست
به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد
و چشمان امیدت
گونه های چشم در راه تو را ،
با بارشی ، سیراب خواهد کرد
و گل های محبت ، در تمام پهنه جان تو می روید …
.
تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام ، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی ، چاره می جویند
کسی آهسته می گوید :
سرای عشق را ، یک بار دیگر اب و جارو کن
سوار صبح در راه است …
.
تو آیا دیده ای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها
بساط زورق اندیشه را
در صد خروش موج می پیچد
کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر
و می داند که تو
بی آنکه در ساحل ، به شکری ، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک ، یا خدا
این نا خدا ، از یاد خواهی برد …
.
خدا را دیده ای آیا ؟
به هنگامی که در این بیکران ، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی
کسی می بیندم آیا ؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها ؟
جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی
جوابت را ، خودش با تو ،
و با لحن و کلام مهر می گوید
که من نزدیک تو هستم ، به هنگامی که می خوانی مرا
آری ، تو دعوت کن مرا ، با عشق
اجابت می کنم ، با مهر
هدایت می شوی ، بر نور …
.
خدا را دیده ای آیا ؟
گمانم دیده ای او را
که من هم آرزو دارم ، ببینم باز هم او را
به چشم سر که نه
او خود گشاید ، دیده های روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است
چه زیبا می شود، چشمی که می بیند ترا
چشم دلی، از جنس نور و عشق و آگاهی …..
یکی از بندگان خدا
.
.