گفتگوی یک کودک با خدا

بدست • 12 می 2012 • دسته: رنگارنگ

داستان کوتاه

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

«می گویند فردا مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من دو تا را برای تو در نظر گرفته ام و قلب آنها را قبلاً از عشق تو

پر و سرشارکرده ام، آنها در انتظار توهستند و از تو نگهداری خواهند کرد.»

.

کودک دوباره پرسید:

« اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»

خداوند فرمود«: فرشته های تو برایت آواز خواهند خواند، وهر روز به تو لبخند خواهند زد،

تو عشق آنها را احساس خواهی کرد، و شاد خواهی بود.

اما برای اینکه بتوانی از شادی ها و نعمت های بیشتری برخوردار شوی، باید زندگی دنیا را تجربه کنی .

کودک گفت:« شادی من از نزدیکی توست، بدون تو چطور می توانم شاد باشم؟»

خداوند فرمود: «من با تو هستم نزدیک تر از آنچه فکر کنی، اما زمانی خواهی توانست نزدیکی مرا احساس کنی

که خودت با تمام وجودت بخواهی، و هروقت نیاز به من داشتی فقط کافی است که مرا بخوانی.»

.

کودک با کمی نگرانی ادامه داد:

« اما شنیده ام که درآنجا کسانی هستند که تو را فراموش کرده اند، و بهمین دلیل خیلی بد بخت هستند و خیلی رنج می برند،

اما اینها گاهی ظاهری موفق و خوشبخت دارند، برای همین مردم دیگر را هم به راه خودشان می کشند.

خدای من اگر به دام آنها بیفتم چه کنم؟»

.

خداوند اورا محکم تر درآغوش خود فشرد و فرمود:

« برای یاد آوری و هدایت تو پاکترین بندگانم را می فرستم، تو اختیار خواهی داشت که انتخاب کنی.

اگر راهی را که آنها به تو خواهند آموخت اختیار کنی، هیچ چیز در دنیا نمی تواند آرامش و خوشبختی تو را بهم بزند،

و بالاخره بعد از گذراندن تجربۀ دنیا دوباره نزد من برخواهی گشت، درحالی که تو از من راضی و من از تو خوشنود خواهم بود،

آنوقت است که طعم حقیقی محبت مرا خواهی چشید، و دیگر هرگز از هم جدا نخواهیم شد. همیشه تا ابد…»

کودک شادی کنان پرسید همیشه تا ابد با تو؟»

خداوند باز هم او را نوازش کرد و فرمود:« آری همیشه و تا ابد…»

.

کودک گفت:« خدای من، من چطور می توانم بفهمم پیام آوران تو چه می گویند،وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»

خداوند او را نوازش کرد و فرمود: « نگران نباش آنها بزبانی خواهند گفت که تو بفهمی،

علاوه بر آن تو همیشه در درون خودت هم از من پیامهائی خواهی شنید،و فرشته های تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را

که ممکن است بشنوی درگوش تو زمزمه خواهند کرد، و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی،

چگونه راه بروی و چگونه زندگی کنی، وخداوند ادامه داد:

« فرشته هایت از تو محافظت خواهند کرد، حتی اگر به قیمت جانشان هم تمام شود.

علاوه بر آن من برای حفاظت بیشتر تو فرشته های دیگری را در اختیار دارم که تو در زمان زندگی دنیا قادر به دیدن آنها نیستی،

و اگر زمانهائی برسد که از نظر آن دو فرشته هم دور شوی، دیگر فرشته های من ترا حفاظت خواهند کرد.»

.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدائیی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

خداوند او را درآغوش گرفت، و برای چند لحظه اجازه داد که کودک فرشته های زمینی اش را ببیند.

کودک غرق تعجب درحالی که محکم خود را به خداوندش چسبانده بودگفت:

« این ها منتظر چه کسی هستند که اینقدر عاشقانه درحال تدارک پذیرائی از او می باشند؟»

آه خدای من چه حال خوبی از دیدن آنها احساس می کنم!

خداوند درحالی که او را به لطیف ترین نوعی نوازش می کرد، فرمود: « اینها فرشتگان توهستند، و دارند تدارک آمدن ترا می بینند.»

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا، اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته هایم را به من بگوئید.»

خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد:

« نام فرشته هایت اهمیتی ندارد، به راحتی می توانی آنها را مادر و پدر صدا کنی!

.

یادت باشد برای جلب رضایت من، رضایت آنها از تو ضروریست.

همیشه دوستشان داشته باش و کاری نکن که از تو کوچکترین کدورتی داشته باشند،

عشق آنها برای تو عظیم است، اما آن دو فرشته هم اکنون دیگر انسان هستند ونیاز دارند

که از محبت و نوازشها و محافظت های تو برخوردار شوند، مخصوصاً زمانی که تو بزرگ شده ای و آنها دیگر پیرند.»

.

در این لحظه کودک احساس کرد که باید اکنون از رحم مادر به دنیا وارد شود.چاره نبود،

خواست خدایش این بود که زندگی زمینی را هم تجربه نماید، و آزمایشهائی را پشت سر بگذارد،

بنابراین با کمک پزشک ناگهان به دنیا وارد شد.

او اکنون متولد شده بود، و با احساس ضربه ای که به باسنش زده شده بود، گریه آغاز نمود.

پزشک اورا شستشو داده، لباس پوشاند و درآغوش مادرش گذاشت تا آرام بگیرد.

فرشته های زمینی او را تحویل گرفتند، و خداوند به او از رگ گردن نزدیکتر بود …

سبـــــــــحان الله و الحمـــــــــــــدُلله رب العالمــــــــــين.

.

.

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.